نوشته شده در دو شنبه 21 فروردين 1391
لباس آبى تنش بود. ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو مى کرد. تعجب کردم.- رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟ درِ حیاط را تا آخر باز کردم. بابا گاز داد و رفت بیرون. یک لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم. جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو. یک نامه از جیبش درآورد. پدر تا دیدش، به جاى این که شیشه را بکشد پایین، در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که...
1- سحر است. نماز را در حرم امام مى خوانیم و راه مى افتیم. رسممان است که صبح روز اوّل برویم سر خاک. مى رسیم. هنوز آفتاب نزده، امّا همه جا روشن است. آقا آمده اند; زودتر از بقیّه، زودتر از ما. - شما چرا این موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختید؟ - دلم براى صیادم تنگ شده. مدتیه ازش دور شده ام. تازه دیروز به خاک سپرده ایمش. 2- برده بودندش بیمارستان. وقتى رسیدم بالاى سرش، غرق خون بود. بدنش هنوز گرم بود. لب هایش مى خندید. نه که حس کنم، خیال کنم یابه ذهنم برسد; مى دیدم. مى خندید. صورتش را پاک کردم. بوسیدمش. 3- لباس آبى تنش بود. ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو مى کرد. تعجب کردم.- رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟ درِ حیاط را تا آخر باز کردم. بابا گاز داد و رفت بیرون. یک لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم. جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو. یک نامه از جیبش درآورد. پدر تا دیدش، به جاى این که شیشه را بکشد پایین، در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که بخواند. دولاّ شدم، چفت پایین را ببندم. صداى تیر بلند شد. دیدم یکى دارد مى دود به طرف پایین خیابان; همان که لباس آبى تنش بود. شوکه شدم. چسبیده بودم به زمین. نتوانستم از جام تکان بخورم. کنده شدم، دویدم به طرف بابا. رسیدم بالاى سرش. همان طور، مثل همیشه، نشسته بود پشت فرمان. کمربند ایمنیش را هم بسته بود. سرش افتاده بود پایین; انگار خوابیده باشد، امّا غرق خون. :: موضوعات مرتبط: اخبار (سياسي) , عمومی , , :: برچسبها: شهید سیاد شیرازی ,
|
|
موضوعات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
تبادل لینک هوشمند
دیگر موارد
آمار وب سایت:
|
|